بسم الله تارحمن الرحیم
اوایل بهار بود اما هوا همچنان نشانه های زمستان را به دوش می کشید. هوا سرد و بارانی بود.باران گاهی نرم و آرام و گاهی رگباری و کوبنده زمین را مینواخت.خیابان سنگ فرشی که در امتداد ساحل رود شهر، به آرامی تا ناکجا ادامه داشت.
این خیابان سنگ فرش که زیر چتری از شاخه های های درختان گوناگون قرار گرفته بود و در تابستان سایه ای مدام و دلچسب را به عابران بزل میکرد، اکنون زیر ظربات باران به صورت ترسناکی خلوت بود و تیر های چراغ که نور ناتوانی را به اطراف خود میپاشیدند، کمکی به این وضع نمیکردند.
اگر در ابتدای آغاز باران چند عابر پریشان، با عجله به سمتی میرفتند چنین ینمود که از ازل هیچ مخلوقی قدم بر این سنگ فرش ها ننهاده است. هیچکس زیر سایه درختان از لذت خستگی در کردن روی نیمکت های زیبای آن نچشیده است. هیچ کودکی حین بازی در میان چمن ها به کنار باغچههای زیبایی که هر سال با نواع گلهای تزیینی و معطر مملو میگشت، نرفته و عطر دلکش گلها را استشمام نکرده است. غروب بود اما سیاهی ابرهای عزادار تاریکی مخوفی به آسمان بخشیده بود که هیچ نسبتی با تاریکی زلال شب نداشت. تیرگی خاکستر گون آن غروب دلگیر تمام شهر را به تسخیر خود درآورده بود.
در امتداد جاده سنگ فرش احاطه شده با چمن ها و نیمکتها کمی دورتر مجسمه آهوی مادری که مسئولانه مواظب کره آهوی نوزاد خویش است، در سمت دیگر حوطهای بود با سایبان سبز رنگی که در آن فضا اصلاً به چشم میآمد، برای پارک کردن وچرخهها و موتور سیکلتهای کسانی که به تفرج در ساحل سرسبز رود شهر مدهاند.
اما در آن غروب به خصوص زیر سایبان تماماً خالی بود. تنها ایهای در گوشهای کنار یکی از تونها به چشم یخورد و اگر عابری دقت می کرد میتوانست حرکتهای جزئی آن را ببیند.
در میان زوزه باد و رگبار قطرات باران که به جمع دوستان رسیده بودند و صدای شاخساری که تسلیم باد شده یکدیگر ا مینواختند، صدایی زیبا، صدایی فراتر از انتظار ارواح گرفتار در همهمه رگبار، صدایی لطیف که روح را نیز به اندازه گوش نوازش میداد، از ناکجایی شنیده میشد.
هرچند امواج صدا توان غلبه بر فضای حاکم را نداشتند اما اوج همهمه هستی میشد ظرافت و زیبایی موسیقی را تشخیص داد.
در حقیقت اولین کسی که این صدای زیبای موسیقی را از صدای گروه کر خلقت تمیز داد و به گوش جان شنید، شبحی بود که سر در گریبان، در تاریکی وهم آلود شاخسار برهنه درختان، بیتوجه به باد و باران، بیتوجه به رود و چمن،سر در گریبان گرفته بود و در امتداد رود و جاده سنگ فرش، میان تاریکی میلغزید و یش میرفت. شبح که قلبی تپنده در سینه نداشت و برقی در چشمانش نمانده بود با شنیدن موسیقی میان زمین و آسمان و غرق در تاریکی لحظهای درنگ کرد و در جستجوی منشا صدا چشمان یفروغ خود را در اطراف چرخاند.
توجهش به سایبان آن سوی محوطه لها و جاده سنگ فرش جلب شد. این شبح اولین کسی بود که حرکت را در توده تاریک کنار یکی از پایههای سایبان تشخیص داد. دوباره میان زمین و آسمان و غرق در تاریکی لغزید و به سمت توده سیاهی که حرکت یکرد و گویا منشع این موسیقی دل انگیز نیز بود زدیکتر شد.
هنوز میتوانست به خوبی ماهیت توده سیاه زیر سایبان را به خوبی تشخیص دهد، اما نغمه موسیقی برایش وضوح بیشتری یافته بود. حرارتی در میان هیولی تیرگون خود حس کرد. جنبشی در اجزای تاریک شبح واره اش پیدا شد. بی اراده باز هم لرزید و صدای موسیقی نزدیکتر شد. صدای موسیقی که کنون وضوح بیشتری یافته بود و راحتتر صدای باد زوزه کش و تازیانه رگبار و جدال شاخص ا میشکافت و برق شبح سایه گون اثر میکرد. شبح فکر کرد که موسیقی را نمیشنود بلکه می نوشد. و چه گواراست. لغزید و باز هم به سایبان نزدیکتر شد.
در همین حین بود که لغزش تیرگون دیگری را در اطراف حس کرد. ترسید، گرمای وجودش لحظهای گم شد. سر به گریبان بازگشت و چشم به پایین خیره گشت. این رسم کهن هزاره ها پابرجا بود و شبح ها نباید با هم در جایی، در حضوری، در لختی به هم نزدیک شوند. لغزش شبح دیگر نیز متوقف شده بود.
صدای شورانگیز موسیقی اینبار به وضوح به گوش می رسید و شبح لرزش سیم ها را که این نوای افسونگر را خلق می کردند، در درون خودش حس میکرد. گرما دوباره بازگشت.چشمانش از سنگ فرش دوباره به سمت سایه بان، امااینبار ترسان و خجالتی، برخاست. لرزشی که س میکرد، نخوتسرد شبحوارگی را می زدود. رسم بی معنی هزاره را فراموش کرد. حتی شبحی که دیده بود را هم از یاد برد. لغزید و هر لحظه به سایهبان، به توده تاریک متحرک، به منشأ صدای موزون نزدیکتر میشد. با لغزیدن شبح، شبح دیگر که حرکتی از سر تعجب کرد و یکه ای که خورد او را به خود آورد، زیر چشمی حرکت آرام و لغزش نرم شبح دیگه را نگاه کرد. گویی جسارت آن شبح در هوا پخش شده بود. شبح دوم نیز با کمی تعلل، شروع به لغزیدن کرد و به سمت موسیقی جان افزا و لرزش های دلپذیر آن حرکت کرد.
هنوز کاملا به کنار سایهبان نرسیده بودند که از میان تاریکی گسترده در سراسر ساحل، اشباحی سایه وار حرکت آغشته به تردید خود را به سمت سایهبان آغاز کردند. چنان غرق در حال و هوای موسیقی و سرخوش از گرمای درونی شده بودند که با دیدن تاریکی اشباح دیگر، سر در گریبان تنهایی خود فرو نمیبردند و نگاه نمی دزدیدند.
اولین شبحی که صدا را شنیده بود بالاخره به سایهبان رسید. پیرمردی فرتوت، با لباسهایی که تعریفی نو برای کلمه مندرس ترسیم می نمودند، کنار یکی از ستون های سایهبان قوز کرده. و از ضرب تازیانه وار رگبار بدانجا پناه برده بود و ویولنی قدیمی و مستعمل اما سالم و سرحال در زیر چانه گرفته بود، چنانچه مادری کودکی را در آغوش می فشارد. دست دیگر آشه را چنان نرم و ماهرانه روی سیم های ویولن به حرکت وامیداشت که گویی امتداد دست وی و بخشی از پیکر اوست. شست دست دیگر تکیه گاهی بود برای ساز و چهار انگشت زمخت و خسته دیگر، با ظرافت و چالاکی سیم های ساز را میپیمودند و نوازش میکردند و حاصل آن قطعه ای موسیقی آسمانی بود که گویی چون باران، مائده وار از آسمان نازل میشد. پیرمرد چشمانش را بسته بود و جدا از جهان ماده، گویی در خلسه ای عمیق، میهمان مائده آسمانی بود و چنین مینمود که ضمیر ناخودآگاه وی واسطه نزول گشته. شدت رگبار رفته رفته کمتر می شد و وضوح صدای ساز بیشتر و تعداد و تراکم اشباحی که رسم هزارگان را به فراموشی سپرده و دل در گروی افسون آسمانی صدا داده بودند، هر لحظه فزونی مییافت. نت ها به سمت پرده های بالا میرفتند و افسون صدا هر لحظه بر اشباح بی شماری که سایهبان را احاطه کرده بودند غالب میشد. شدد و قدرت قطرات باران رفته رفته کمتر و ضعیف تر میشد و باد دیگر چون دقایقی پیش، ستمگرانه نمیتاخت و تندی قبل را با شاخساران نداشت.
اشباح همه در کنار هم با نوای موسیقی گویی جان گرفته بودند و با زیر و زبَر آن، چون خوشه های گندم در گندمزار زیر نوازش نسیم، حرکتی آرام و آرامش بخش داشتند. بالاخره آخرین قطرات باران نیز به برکه های موقتی که در کف سنگ فرش و در دل چمن ها شکل گرفته بودند، پیوستند. باد از تقلا افتاد. شاخسار درختان ساکت شد و تنها قطراتی که از شاخه ها و برگ های تازه جوانه زده میچکیدند از رگبار چند دقیقه قبل به یادگار مانده بود.
حرکت آشه در دست پیرمرد شل شد و ایستاد. از آن موسیقی دلربا اکنون جز سکوتی کر کننده در فضا و جز لرزشی ناچیز در حافظه هوای اطراف هیچ نمانده بود. پیرمرد چشمانش را گشود و از دیدن تاریکی متمرکز اطرافش که حاصل تجمع اشباحی بود که او نمیدید، و فضای خاکستری غمزده قبل از رگبار را به تاریکی سیاهچال های بی نصیب از روزنه بدل کرده بود، تعجب کرد. اما پیرتر و با تجربه تر از آن بود که تعجب خود را با بیش از حرکت ابرویی پاسخ دهد. به اطراف و سپس به آسمان نگاه کرد. خم شد. ساز و آشه را در کیف مخصوصی که مانند صاحبش عمری از سر گذرانده بود گذاشت و بعر از برخاستن، بار دیگر آخرین نگاه را به سمت اشباحی که حضور تیرگونشان را حس میکرد انداخت و سپس نگاهش را به قدم هایش گره زد و به راه افتاد. قطع شدن موسیقی و محو شدن صدای گروه کُر هستی، ساحل روز شهر را در سکوتی شکست ناپذیر فرو برد.
موج سرما در میان اشباح پخش شد. اشباح ناگهان خود را در دنیای حقایق و عرصه حکمرانی رسوم هزاران ساله یافته بودند، در کسری از ثانیه همه سرهایشان را به گریبان باز گرداندند و در حالی که با لغزش هایی هراسناک و تکانشی سعی داشتند از یکدیگر جدا شوند، نگاه های سرد و بی فروغشان باز هم در محبس مسیر لغزش خود به زنجیر کشیدند. بیش از دمی طول نکشید تا تاریکی اشباح، میان تاریکی سایه های اشجار و اجسام و احجار پنهان شد و رود و جاده و سنگفرش و چمن زار و سایهبان دوباره با حالت قبل از عبور پیرمرد از این مسیر سنگفرش بازگشته بود. همچنان خاکستری و غمبار، اما اینبار خیس.
پایان